وعده ی ملاقات با خدا
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید قاسم اتابک در سوم آبان 1340، در شهرستان اميديه ديده به جهان گشود. پدرش رحم خدا، در شركت نفت كار میکرد و مادرش ماه طلا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفدهم آبان 1359، در آبادان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد.
متن خاطره شهید قاسم اتابک:
در شانزدهم آبان ماه 1359 بعد از گذشت ۱۵ روز استراحت در زير يكی از پل های دارخوين در نزديكی روستای سليمانيه برادر رحيم صفوی در جمع سی نفره ی ما حاضر شد و ما متوجه شديم انتظار به پايان رسيده است زيرا ما منتظر بوديم به عنوان نيروهای ويژه و چريكی ضربه ای محكم به دشمن وارد كنيم. ايشان به توجيه عمليات پرداخت و نقشه ی كلی ماموريت ما را بر روی زمين ترسيم کرد و ما را نسبت به عمليات توجيه نمود.
غروب شد و هر كس برای انجام فريضه نماز به گوشه ای رفت و خلوت انس خود را با معشوق آغاز نمود، حال و هوای عجيبی بر همه حاكم شد. در اين ميان چهره نورانی قاسم از همه متمایز بود. حالت بسيار روحانی و ملكوتی داشت و به قول بچه ها او خيلی آسمانی شده بود. قاسم در خانه هم نمونه بود و با همه انس می گرفت. آن شب او متفاوت بود و حالتش نشان از وعده ی ملاقات با خدا می داد. آرام و صبور قبل از شروع عمليات با دقّت تمام تجهيزات و وسايل را بررسی كرد تا در هنگام نبرد او را ياری كنند، او هميشه در حال يادگيری و ارتقای سطح علمی و فنون نظامی خود بود و با شور خاصّی در اجرای ماموريت های نظامی می كوشيد و در عین حال تواضع و فروتنی را هرگز فراموش نمی كرد.
صبح روز بعد همزمان با طلوع خورشيد آماده حركت شديم و پس از طی مسافتی كوتاه با تمام تجهيزات به رودخانه كارون رسيديم هر كس مسئول انتقال وسایل خود با قايق به آن طرف رودخانه بود، من هم مانند ديگران قبضه خمپاره ۶۰ ميلي متری را برداشته و همراه خدمه و مهمات لازم سوار قايق شدم و به سوی رودخانه رفتم.
وقت بسيار خوبی بود و تابش آفتاب به گونه ای بود كه وسعت ديد دشمن را كاملاً محدود ساخته بود. نزديك ۱۰ كيلومتر از حاشيه رودخانه را به صورت نيم خيز پيموديم تا جايی كه به يك كيلومتری دشمن رسيديم، زمين كاملاً ماسه ای بود شروع كرديم به كندن سنگرهای چاله روباهی، بعضي از سنگرها چند بار ريزش كرد و دوباره ساخته می شد. بالاخره با كمك چند تن از برادران موفق شديم در يك جايی نسبتاً محكم سنگر خود را آماده و به استراحت بپردازيم. بعد از برگزاری نماز ظهر و صرف نهار در انتظار دستور جديد بوديم.
ساعت حدود ۱ بعد از ظهر بود، هلی كوپترهای دشمن در آن سوی رودخانه مشغول گشت زنی بودند تا اين كه يكي از آنها بالای سر يكي از سنگرها آمد و بچه ها ناچار شدند به سوی آن تيراندازی كنند. بلافاصله هلي كوپتر محل را ترك كرد. همه ی ما متوجه شديم كه محل استقرار لو رفته و قطعاً می بايست يا حمله كنيم يا اين كه مسير حمله خود را تغيير دهيم.
ساعت ۲ بعد از ظهر با دو نفر از برادران در كنار سنگر مشغول شنيدن اخبار بوديم كه ناگهان در يك لحظه نفسم بند آمد، متوجه شدم كه پهلوی راستم داغ شده و توانایی حركت را از من گرفته است. در آن لحظات درخواست كمك می كردم تا اين كه برادر قاسم اتابك به كمك من آمد و گفت:«تكبير بگو...»
و من هم اين كار را كردم. بارش خمپاره هم چنان ادامه داشت و تركش های ريز به پايم اصابت می كرد. در اين لحظه برادر قاسم اتابك مورد اصابت قرار گرفت و شروع به گفتن تكبير كرد و در حالی كه از دهان او خون سرا زير می شد در مقابلم بر روی زمين افتاد و شهادتين را زمزمه كرد و پس از لحظه ای شهيد شد.